حساسیت
پست الهام بخش سینا، به من یک واژه ی به شدت گویا و صادق معرفی کرد. «حساسیت». من آدم حساسی هستم. نوشتن از حساسیت سخت است، چون اتفاقات حساسیت برانگیزی که از سر گذرانده ام همه کیفیتی خیلی شخصی دارند و قلم و قوت واژه های من موفق به انتقال آن کیفیت نمیشوند. نهایتا از یک سری شرح وقایع بی اهمیت فرا تر نمیروند که ارزش نوشته شدن ندارند. مثلا میتوانم از آن امتحان ورودی کذایی بگویم و سالهای دبیرستانم. از ماجرای رفاقت خودم و «امید» بگویم. امید دوست دوران بچگی ام بود که توی دبیرستان همکلاس شدیم و به طور احمقانه ای کارمان به قهر و قطع ارتباط کشید. شاید ماجرای چندان بزرگی نبود، اما همان اتفاق، وجدان من را برای چند سال خونریز و بیفرار باقی گذاشت. هنوز هم گاهی خوابش را می بینم و توی خواب ازش معذرت خواهی میکنم! یا مثلا از روزی بگویم که تقدس ها دود شدند و رفتند هوا. خدا مثل قبحی که شکسته میشود، ریخت و ناپدید شد و من را با واقعیت تنها گذاشت. یک روز توی اتوبوس مدرسه، داریوش ازم پرسید: چرا پنچری؟ گفتم: تو به دین و نماز خوندن اعتقاد داری؟ . آنچنان پوزخندی زد که فهمیدم این جور مسائل در قعر لیست "to give a shit" های این آدم هم نیست! بعد از دبیرستان کم کم با این تکثر بیشتر آشنا شدم و بیشتر باهاش کنار آمدم. آدم هایی را دیدم که «سخت نمیگیرند» و برای همین به فراخ ترین و روان ترین نحو ممکن زندگی میکند. با اینهمه هیچ وقت دوست نداشتم تسلیم بشوم. شاید چون میترسم از یک برهوت آخرالزمانی سر دربیاورم که تمام آدمها فقط به دنبال کامیابی و خوشی هستند، شاید رغبتی به رقابت و مبارزه در من وجود ندارد. من خیلی روحیه ی ورزشکاری ندارم!
میخواهم بگویم ماجراهایی که از من از سر گذراندم اگر برای هرکس دیگر با خصایص سرشتی نرم تر و مساهل تر رخ میداد قطعا تاثیر چندانی در زندگی اش نمیگذاشت. گاهی میگویم من که با بی اهمیت ترین وقایع مثل پر کاه به هوا بلند میشوم در برابر شداید بزرگ و حقیقی چه خاکی باید بر سرم بریزم.
از Ralph Steadman